یکی از بستگان خدا
همه چی از همه جا
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش اومدین .نظریادتون نره

پيوندها
عشق هرگز نمیمیرد
میراث فاطمی
رنگ رنگ
عشق ممنوع
!!!کلبـــه تنهـــــــایی
کیمیا 11 ساله
justin bieber
سرگرمی
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان همه چی از همه جا و آدرس fanoosedarya.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 30
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 30
بازدید ماه : 40
بازدید کل : 14164
تعداد مطالب : 55
تعداد نظرات : 46
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
غزل

آخرین مطالب
چه قدر دنیا بدجنسه
:-)
اشتباه نکن
تنهایی
دستگاه خود ّپرداز
سوال مسخره
حرف حساب
حرف حساب
حرف حساب
منطق ایرانی
ما عادت کردیم
متن آهنگ خالی از ابی
متن و ترجمه آهنگ a year without rain
متن آهنگ انتخاب از شادمهر
کشیش و رماتیسم
ایمان
دوستی
یکی از بستگان خدا
سلام
آدم های بزرگ
روشی برای ارزیابی خود
اینو حتما بخونید
این بار اولت بود
زمستون
تفاوت را احساس کنید
فرق زن شوهر با ........
فرق شب بخیر مامان و بابا
شاهزاده و دانه گل
پادشاه وسرباز پیر
متن آهنگ where have you been
تست لباس
قورباقه و زنی که فکر میکرد باهوشه
داستان ترســـــــــــناک
دستشویی پارک
سه زن
تصــــــادف
آرایشگــــــــــر و ادای نــــــــذر
کارمنــــــــــــــد تازه کار
4 دانشجو (داستان طنز)
متن آهنگ تایتانیـــــــــــــک
مرکز خرید شوهر
ساعت چنده؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دوســـــت اصفهانــــــــــــی
اینو حتما بخونید خوشتون میاد (نظر یادتون نره )
تفاوت اصلی وبلاگ ها
پیرمرد و دختر
سمعک
دیدگاه کودک ثروتمند
زود قضاوت نکن
حرفه دلتو بزن


 
چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, :: 2:30 PM :: نويسنده : غزل

شب کريسمس بود و هوا، سرد و برفي.
پسرک، در حالي‌که پاهاي برهنه‌اش را روي برف جابه‌جا مي‌کرد تا شايد سرماي برف‌هاي کف پياده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شيشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه مي‌کرد.
در نگاهش چيزي موج مي‌زد، انگاري که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب مي‌کرد، انگاري با چشم‌هاش آرزو مي‌کرد.
خانمي که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمي مکث کرد و نگاهي به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقيقه بعد، در حالي‌که يک جفت کفش در دستانش بود بيرون آمد.
- آهاي، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق مي‌زد وقتي آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌هاي خوشحالش و با صداي لرزان پرسيد:
- شما خدا هستيد؟
- نه پسرم، من تنها يکي از بندگان خدا هستم!
- آها، مي‌دانستم که با خدا نسبتي داريد!

خوشبخت ترين فرد كسي است كه بيش از همه سعي كند ديگران را خوشبخت سازد.. اشو زرتشت



نظرات شما عزیزان:

زهرا
ساعت21:01---4 مرداد 1391
مررررررسی غزل جونم.خیلی قشنگ بود .ولی اگه واسش مرغ میخرید شاید خوشحالتر میشدددد.!!!!!!!!!!!!(با توجه به قیمت مرغ)

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: